!خاطرات سفر ... + افتتاح مطب
۱)
زیارتمان قبول!
طبق معمول با شوق به زیارت حضرت ثامن الحجج (ع)رفتیم و با حسرت بر گشتیم ...
در مجاورت بارگاه ملکوتی آن امام همام دلنغمه هايم ،در قالب ابیاتی نارسا ، نیازی شدند به خاک پای آن حضرت :
ای مــــــــــاه منیـــــــــــر ذوالجلالی ای شمــــس سپهـــــــــــر لا یزالی
ای جــــــان جهان که جمله جانی مولا و امــــــــــــــام انس وجــــانی
ای گوهـــــــــــــــــر نام تو خجسته بــــــــر سلسلــه الذهب نشسته
ای که به رضـــــــــــای حق رضایی آیینــــــــــه ی نـــــــــــور مر تضایی
بر گنبــــــــــد زر نشانت ای جــان! شد زرگــــــر چرخ گوهــــــــرافشان
ای مدفـــــن تو دفینـــــــه ی حق ای مشهـــــــــــــد تو شهـــود مطلق
خورشید چــــــــــو ذرّه در هوایت بالیده به ســــــــایه ی سخــــــــایت
شب سلسلــــــــــه بند گیسوانت شب سرمـــــــــــه ی چشم آهوانت
شد عــــــــــــرش دخیل بارگاهت تــــــــــــا بر شـــــــــــود از در نگاهت
ای ساغـــــر وصل حق به دستت ای بــاده خمـــــــــــار چشم مستت
دریای کــــــــــــــرم نمی ز جودت خورشید شعــــــــــــاعی از وجودت
ای مامن و ملجـــــــــــــــاء غریبان ای مرهــم جـــــــــــــــان ناشکیبان
ای خـــــــــاک در تــــــــــــــو توتیایم از نـــــــــــور تو نـــــــــور دیده هایم
گـــــــر بر لب من ترانه ی توست از غربت عاشقـــــــــــــانه ی توست
مـــــــن سائل رند و آس و پاسم جز درگـــــــــــــــــــه تو نمی شناسم
دریاب مـــــــــــــــر ا که درد مندم غم شعلــــــــــــــــه کشد ز بند بندم
افتاده ز پــــــــــــــا شکسته بالم مپسند چنین شکستـــــــــــه حالم
ای مظهــــــــر رحــــــــم حیّ داور بر این دل خستــــــــــــــه رحمت آور...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲)
فرا رسیدن ماه خیر و برکت رمضان المبارک بر شما مبارک باد ...
این رباعی را هم داشته باشید از یکی از شعرای دوره ی صفویه :
آمد رمضان نه صـــــــــاف داریم و نه دُرد از چهــره ی مـــا گرسنگی رنگ ببرد
در خانه ی ما چو خوردنی چیزی نیست ای روزه برو ورنه تـــــو را خواهم خورد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۳)
کمی از خاطرات سفر ...
سوار بر صبا و غزال!
این بار بخش عمده ی سفر ما و در نوردیدن دشت ودمن با قطار بود ....مسیر "تبریز ـ مشهد" را با قطار "صبا" رفتیم و مسیر "مشهد – تهران" را با قطار "غزال" برگشتیم....صبا خوب بود...اما غزال ، چه غزالی! ... علیرغم آنهمه تبلیغات تلویزیونی ظاهرش غزال و باطنش ....بگذريم!
و حافظ درباره ي اين مسافرت ما چه خوش می فرماید :
"صبا" به لطف بگو آن "غزال" رعنـــــــا را
که سر به "کوه وبیابان" تو داده ای ما را...!
.... وقتی در کوپه ای که حدودا هفتاد تومن برامان آب خورده است مستقر می شویم ، قطار راه می افتد ... مونیتور های کوپه سوت وکور ند ...
بوالفضولک می پرسد :چرا کارتون نمیدهد! ...
بیرون می روم و مهماندار را پیدا می کنم ... (با این مهماندار حالا حالا ها توی این پست کار داریم!) ...
-آقا این مونیتور ها؟ ....
-(با بی حوصلگی) : در حال حاضر مشکل دارند...کار نمي کنند!
توجه داشته باشید که بسیاری از مسافران این مبلغ هنگفت نزدیک به هزینه ی هوا پیما را به خاطر تلویزیونهای داخل کوپه ها پیاده شده اند ... تا در طول مسافرت از شیطنتها و بازیگوشی ها و کج خلقی های کوچولوها در امان باشند .... حالا شکر خدا که بوالفضولک ما معقول فرزندی است!
(جالبتر این بود که فردا صبحش در کوپه ها زده شد :
تق..تق ...تق ...بفرمایید این دفتر یادداشت جیبی و خودکار به خاطر فیلمی که دیشب پخش نشد!....مثلا دارند خشکه حساب می کنند ...به همین راحتی!)
ـــــــــــ
مهمانی مهماندار!
هنوز ساعتی از حضورمان در قطار- یا به قول بوالفضولک : چی چی هو هو! - نگذشته که مهمانداراعلام می کند: سرویس بهداشتی واگن به مشکل بر خورده است و مسافران محترم برای بر نخوردن با مشکل (!)از سرویس واگن های دیگر استفاده کنند! ...
نزدیک شام مهماندار که کم از رئیس قطار ندارد یک فلاسک آب جوش و چند فنجان و کیسه ی چای یک بار مصرف می آورد ...
و بعد نوبت شام است ...مهماندار به همراه شام یک کیسه زباله هم تحویل می دهد ... و امر می فرماید : ظروف یک بار مصرف و اضافی غذاها و... داخل این کیسه زباله جدا سازی شود و چه و چه...
ساعتی بعد دم در کوپه مان سبز شده است:
-فلاسک چای؟
-هنوز چای نخورده ایم!
-باید تحویل بدهید!
-باید؟ ...مگه اینجا پادگان است...؟
-خب می خوردید!
دوس نداشتیم بخوریم!! ...اگه قرار بود فلاسکها را سر وقت معین جمع کنید باید اولش اعلام می کردید ...
( وچه دل خوشی دارد این بوالفضول که برقراری نظم وانظباط در جامعه را از یک واگن ویک مهماندار شروع کرده است ... !)
-این آشغالها را چرا سوا نکرده اید؟
لحن آمرانه ی ایشان به همراه موارد قبلی دست به دست هم داده اند و فی البداهه(!) قاط زده ام:
-مگر ما آشغال سوا کن جنابعالی و مسوول بازیافت زباله هستیم؟....پس شما اینجا چه کاره ای ؟ ...این از تلویزیونهایتان!.... آن از دستشوییهایتان!....این چه قطاریست؟ ... اینهمه پول از مردم گرفته اید این هم وضعیت سرویس دهی شماست؟ ...این چه وضعش است؟.... اینجا مسوول کیه؟
گویا صدایم ناخود آگاه - طبق معمول اینجور مواقع(!) - بلند شده است ...عده ای از کوپه ها سرک می کشند ... و یکی دو نفر با من همزبان شده اند ... حیف نشنیده ام که یکی قطار را - بر خلاف هواپیما - بدزدد ،ببرد یک جای دیگر !...وگرنه شرایط کاملا برای یک شورش مهیا بود ...!
با جوش آوردن بنده ،مهماندار طی یک حرکت خود جوش (شاید هم دیگر جوش!) ناگهان مودب می شود! ... توجیهاتی سر هم می کند و نهایتا از خیر فلاسک چای می گذرد و می رود! ...و از این لحظه به بعد ... مهربان هم می شود ...نشان به آن نشانی که تا آخر مسافرت بقیه ی مسا فران برایش " آقا"یند ...و من " داداش"!
البته بعدا یک کار انساندوستانه هم انجام می دهد و یک تشکر بدهکارش می شوم ...(حالا یا خودش یا همکارانش) اینکه عینکم را که در کوپه جا مانده ، تحویل بخش مربوطه می دهد و من بعد می روم وتحویلش می گیرم ...
جواب بدی را که با بدی نمی دهند! ... آن اعصابی که از ما خرد شد حلال داداش مهماندار باشد!
ـــــــــــ
واگن نوردی استعلاجی!
ساعت شش صبح است ....یکی دو ساعتی مانده به تهران برسیم ... بوالفضولک تب دارد و تبش با قطره ی استامینوفن هم پایین نمی آید ... سراغ پزشک قطار را می گیرم ... به گمانم صد متری را واگن نوردی می کنم تا به کوپه ی مورد نظر برسم! ... چه واگن نوردی جالبی!...دارم بر خلاف حرکت قطار حرکت می کنم ... به یاد بعضی شاعران به اصطلاح مدرن می افتم که فکر می کنند دارند پیش می روند و چه سرعتی دارند در حالیکه حکایتشان عین حکایت واگن نوردی ماست!
بیت کلیم زیر لبم زمزمه می شود:
این همسفران پشت به مقصود روانند شاید که بمانم قدمی پیش تر افتم!
به کوپه ی پزشک که می رسم هر چقدر دقّ الکوپه(!) می کنم پاسخی نمی شنوم ... در کوپه هم قفل است ... بعد از مدتی بالاخره در کوپه باز می شود ...نگاهی به داخل آن می اندازم ... چهار نفر در بالا و پایین کوپه دراز به دراز افتاده اند ...سه نفرشان خواب هفت پادشاه را می بینند ... کسی که در کوپه را باز کرده و بنده نگذاشته ام بیشتر از پادشاه پنجم ششم را ببیند ،با زیر پیراهن است و از تختش هم پایین نیا مده ... با چشمان پف کرده و پرسشگرش نیم خیز شده و زل زده به من...
-شما پزشک قطارید؟
-( باصدایی گرفته ) بله
شر ح حال بوالفضولک را می گویم ... مات ومبهوت دارد نگاهم می کند ...هنوز در خواب است؟
خودم دست به کار می شوم نام دو دارو را می برم ...
-نداریم
- مگر می شود نداشته باشید؟
- توی قطار نمی شود نگهداریشان کرد...خراب می شوند!!
-پس ما حالا چه کار کنیم؟
- پاشویه اش کنید!
- چه جالب! ....ممنونم ! ... ببخشید مزاحم خوابتان شدم!
- (!)
و برمی گردم ...
ــــــــــــــ
دیدار شدمیسّر و ....
در این سفر فرصتی دست داد تا برخی دوستان مشهدی را زیارت کنم ... برخی نیز از اقبال بد ما و خوب ایشان در مشهد نبودند ... شماره ی برخی را هم به "همراه" نداشتم ( منظور در تلفن همراه!)
حسن احمدی فرد عزیز که از طریق وبلاگ با خبر شده بود زنگ زد و در خدمتش بودم ...
دیدار شد میسر و بوس و... کنار ِ هم! ...یعنی : بعد از دیدار وماچ و بوسه و ... ؛ در کنار هم بودیم ....يا : اين بوس در کنار هم اتفاق افتاد! ....این مصرع حافظ را از نسخه ی معروف قرن ششم نقل کردم!!
( زمانی برای داش حسن کامنتی منظوم نوشته بودم که بیت اولش این بود :
ژورنالیست مدرن امروزی ای حسن خان احمدی فردا
می نویسم کامنتی از بهرت در پریروز صبح پس فردا!! )
در مشهد شرمنده ی مهربانی ها وبزرگواری هایش بودم... روز آخر هم که با اهل بیت مکرمه با حضور در راه آهن و بدرقه ی رسمی شرمنده مان کرد... ( اصولا هر مراسم خانوادگی و غير خانوادگي بدون حضور رئیسه ی مکرمه ،فاقد رسمیت لازم می باشد!)
دا خل پرانتز این دوبیت را هم از بوالفضول داشته باشید ...اگر چه پرانتز ماند آن بالا!:
ما تــوی خانه داریم یک "هیات رئیسه"
دارای یک نفـر عضو در هیات "رئیسه"!!
ــــــــــــــ
ستون آزاد ....
روز آخر اقامتم در مشهد دو تن از جوانان هنرمند و برومند مي آيند و بوالفضول ر اسر افراز مي کنند ...
حسین ظریف و امیر مصطفوی ...خوش صحبت و صمیمی ....که با نشریه ی دانشجویی "ستون آزاد"شان که قبلا احمدی فرد تعریفش را کرده بود بیشتر آشنایم مي کنند.... آخرین نسخه اش را هم لطف مي کنند... واقعا نشریه ی طنز خوبی است و من در بین نشریات دانشجویی نظیرش را ندیده ام ...با مديريت عالي اين عزيزان و رفقايشان ( وحتما مسوولان ذيربط) استقبال بی نظیری هم از آن شده است ...به طوري که با چند هزار تيراژ ،تمامي نسخه هايش ظرف مدت کوتاهي تمام مي شود ... امیدوارم اين نشريه همچنان پویا و بالنده پیش برود .... و رد پاي اين پديده ي طنز را در شهرستانها نيز ببينيم....
(طنزی که هم اینک به دستمان رسید ...!)
افتتاح مطب...!
پیش در آمد ! ( ...ی برای ستون طنز "بوالفضولانه" )
"خنده بر هر درد بی درمـــان دواست!" نسخه اش هم بی گمان در نزد ماست
بهــــــر درمــــان بی ادا و بی اصــــــول خویش را بسپار دست بوالفضــــــــول!
گــــــر ز درد افتـــــــاده ای در تاب و تب مــــــن ویزیتت می کنم تـــــــــوی مطب!
گر بیایی پیش مـــــــــن هــــــــــر آینه! می کنـــــــم اول شمـــــــا را مــــــاینه(!)
بر دل غمگین تــــــو بـــــــا احتیـــــــاط می کنم تزریق آمپـــــــــــول نشــــــــاط
بعد قرصـــی دبش تجــــــویزت کنــم! بی هــــــوا از خنــــــده لبــــــــریزت کنم!
خالی از غــــــم می شوی وزخنده پر (آی داداش!بپـــــّــــــــا نگردی روده بر!)
غنچه ی لبهـــــــات خندان می شود درد تــو زینگـــــــونه درمـــــــان می شود
***
شاعـــــــرا! سر کن ســــــرود خنده را تــــــــــا بخندانی لبــــــــــان بنــــده را
با ستون طنــــــــــــــــز خود کردی بنـا خـــانه ی شادی در این محنت ســــــرا
بعــــــد شش روز پر از کــــــا ر وتلاش روز هفتم حـــــــــــال ده مــا را داداش!
کـــــــــــــن عروض سنّتی را مضمحل! فاعلاتــــــــن فاعلاتــــــــن را بهــــــــل!
تن تنا تنتن بخـــــــــــوان با صوت دف! روز هفـــت و روز هفت و روز هف ....!!
بعد التحریر:
گفتیم نویسیم یکــــــی"پیش در آمـــــــد "
شرمنده! که یک خرده پس وپیش؛ در آمد!