شعری برای میهنم

شکوه نام بلند تو جاودان بادا
فروغ مهر تو روشنگر جهان بادا

ز خاک پاک و گهرخیزت ای بهشت زمین
زمین دلکش تو رشک آسمان بادا

فرازمندیِ بخت هماره روشن تو
چو ماهِ بر شده، همدوش روشنان بادا

ز زیب و فرّ تو تا بوده داستان بوده
ز ارج و جاه تو تا هست داستان بادا

بهار همدلی و مهرورزی‌ات مانا
هماره گلشن مهر تو بی‌خزان بادا

در این چمن که پر از لاله‌های گلگون است
هزار بلبل شیدا ترانه‌خوان بادا

تو یادگار دلیران و رادمردانی
که یادشان همه دم روشنای جان بادا

همیشه نام و نشانت خدایی و جاوید
به پرچم تو ز نام خدا نشان بادا

هر آنکسی که تو را دشمن است و دشمن‌یار
به زیر پای تو درمانده و نوان بادا

هر آنکه ژاژ درائید در نکوهش تو
به جای یاوه ورا خاک در دهان بادا

هر آنکه خواست نشان خدنگ آشوبت
خمیده در خم آشفتگی، کمان بادا

تو را ز دشمن پست و گزند نیرنگش
خدای پاک و ستوده نگاهبان بادا

نیایشی که تو را کرده چرخ پیر این است
که بخت روشن و فرخنده‌ات، جوان بادا

مرا که چامه ز مهرت سرودم ای ایران
همیشه نام بلند تو بر زبان بادا

قلندارنه!


 

مـا باده می زنیم و شمــا دست می زنی؟
ای شیخ! گوشه ها به من مست می زنی

مخمور و بی طهارت و لاقید و بی نماز...
هر طعنه ای که باشد از این دست،می زنی

ما را مزن که خود به خفا می زنی و گاه
یک بست نیز صورت اگر بست، می زنی

تـــا گشتِ محتسب  برسد، از پی لگد-
حد نیز بهــر مست به پیوست می زنی

زیر قبای من به خدا جام باده نیست
بهر خدا ببین به کجا دست می زنی!

افراط باده نوشی مــــــا را به دل مگیر
توی سبــو هنوز کمی هست،می زنی؟!

شعر هلیم!

 

مقدمه:

چندی پیش شبانه پیامکی دریافت کردیم به شرح ذیل:

یک تن ز رفیقان چنان آب و نسیم             بنموده ادا نذر به دیگی ز حلیم!

گر حضرت استاد پسندد سر هفت            با ظرف حلیم داغ خدمت برسیم!

 

و اما پاسخ ما:

ای حلم مرا ربوده با نام  حلیم                 بی حلم شدن بدان عذابی است الیم

در گوشی من ز نام تو نیست اثر             تو کیستی ای نشانه ی ذوق سلیم؟!

(داخل پرانتز!:البته اصولاًَ نام این غذا به شکل  "هلیم" صحیح تر است تا "حلیم") خلاصه بعد مشخص شد این خیّر ناشناس(!) کسی نیست جز  شاعر عزیز و جوان حسین حنیفیان   که سر ساعت 7 صبح به وعده ی لذیذش عمل فرمود و ما را با هلیمی توپ(!)  مستفیض کرد و نهایتاً غزل ذیل به وجود آمد:

 یار من وقت سحر می آمد از کوی هلیم

کاسه را دیدم به دستش، پر زدم سوی هلیم

 گرچه بوی نافه ای از طره ی او می وزید

در مشام من نبود آن لحظه جز  بوی هلیم

کاسه نذری به دستش بود و من غافل از او

چونکه بودم در نخ آن چشم و ابروی هلیم

بر رخ ماه هلیمش هاله ای بود از بخار

همچنین از دارچین مِش بود گیسوی هلیم!

چون رخ دلدار من –آنگه  که آرایش کند-‏

یک وجب انگار روغن بود بر روی هلیم

‏*‏

مرد را گفتی که  از نیرو بباشد راستی‏

باشد این نیرو هم ای شاعر!  ز نیروی هلیم

الغرض خوردیم واز بسکه مقوی بود و توپ،

این غزل را هم در آوردیم از توی هلیم!!‏