شعر هلیم!
مقدمه:
چندی پیش شبانه پیامکی دریافت کردیم به شرح ذیل:
یک تن ز رفیقان چنان آب و نسیم بنموده ادا نذر به دیگی ز حلیم!
گر حضرت استاد پسندد سر هفت با ظرف حلیم داغ خدمت برسیم!
و اما پاسخ ما:
ای حلم مرا ربوده با نام حلیم بی حلم شدن بدان عذابی است الیم
در گوشی من ز نام تو نیست اثر تو کیستی ای نشانه ی ذوق سلیم؟!
(داخل پرانتز!:البته اصولاًَ نام این غذا به شکل "هلیم" صحیح تر است تا "حلیم") خلاصه بعد مشخص شد این خیّر ناشناس(!) کسی نیست جز شاعر عزیز و جوان حسین حنیفیان که سر ساعت 7 صبح به وعده ی لذیذش عمل فرمود و ما را با هلیمی توپ(!) مستفیض کرد و نهایتاً غزل ذیل به وجود آمد:
یار من وقت سحر می آمد از کوی هلیم
کاسه را دیدم به دستش، پر زدم سوی هلیم
گرچه بوی نافه ای از طره ی او می وزید
در مشام من نبود آن لحظه جز بوی هلیم
کاسه نذری به دستش بود و من غافل از او
چونکه بودم در نخ آن چشم و ابروی هلیم
بر رخ ماه هلیمش هاله ای بود از بخار
همچنین از دارچین مِش بود گیسوی هلیم!
چون رخ دلدار من –آنگه که آرایش کند-
یک وجب انگار روغن بود بر روی هلیم
*
مرد را گفتی که از نیرو بباشد راستی
باشد این نیرو هم ای شاعر! ز نیروی هلیم
الغرض خوردیم واز بسکه مقوی بود و توپ،
این غزل را هم در آوردیم از توی هلیم!!