کوه و جنگل به مویه‌های غریب
نوحه‌خوانان محفل دردند
روح‌هایی نجیب و شیدایی
در مِه‌آلودِ وصل می‌گردند

آمده عاشقی که جنگل را
سوی یک حس سبزتر بکشد
کوه آغوش خویش وا کرده
روح یک مرد را به بر بکشد

باد انگار می‌کند نجوا
روضه سوزناک مقتل را
آن میان شال سبز سوخته‌ای
محو خود کرده روح جنگل را

عاشقان بی‌قرار عرش شدند
بالگرد اختیار از کف داد
خویشتن را حقیر دید آنگاه
خسته و خرد از نفس افتاد

ای تو مصداق «قانتاً لله»
امّت عشق، آی ابراهیم
تا گلستان عرش راهی نیست
هان در آتش درآی ابراهیم

لاله‌زاران ورزقان گشتند
دفتر شرح سینه‌چاکی تو
آسمانی شگفت پنهان بود
در میان عبای خاکی تو

رفته‌ای و شرار دوری تو
در دل سنگ هم اثر کرده
نظری کن به ما شکسته‌دلان
آه ای سید نظرکرده...