مهمترین وجه تمایز ما با خداوندگاران شعر پارسی در این است که بر خلاف ایشان ـ رحمهم الله اجمعین ـ که حضرت بویحیی با یک احوالپرسی یک ثانیه ای (!) نطقشان را کور کرده است، ما یعنی مقام منیع بوالفضول الشعرایی نقاب خاک را همچنان در حسرت روی مبارک گذاشته ایم و با قوّه ی ناطقه هنوز شکر افشانی می کنیم و چانه مان می جنبد، جنبیدنی لا ینقطع!
اما مهمترین شباهت ما با شاعران سترگ ادب پارسی در این است که بخشی از اشعار ما نیز، مانند اشعار برخی از ایشان، در گذر زمان گم وگور شده وادب دوستان گیتی را حسرت به دل گذاشته است!
مدّت مدیدی در حسرت ۲قطعه شعر مفقوده بودیم که اگر چه چاپ هم شده بودند، نسخه ای از آنها در دست نبود.هر چند یکی دو بار به زور حافظه خواستیم آنها را بنویسیم، اما هر چه زور زدیم بعضی از ابیات به خاطر نیامد که نیامد!...
***
دو شعر «مناظره ی لامپ وشمع» و « ای نامه...» جدیداًکشف شده اند که به میمینت ومبارکی ذکر می شوند.(حالا کاری ندارم که شاید بعد از خواندن آنها بگویید: می خواستیم صد سال سیاه کشف نشوند!!) شعر "ای نامه" را از نشریه ی دانشجویی «آلقیش» پیدا نموده ام ، در نسخه ای که انگار از قرن چهارم باقی مانده بود! و شعر « مناظره...» را هم دوست بسیار عزیز و با ذوقم جناب علی مهدیقلی زاده با استعانت از ارشیو غنی مجله ای خود، از گل آقا بازیافت نموده ویک کپی هم به بنده داده اند. از علی آقا تشکر می کنم.خدا ریحانه اش را برایش نگه دارد که با اکتشاف وبازیافتش(!) خدمت بزرگی کرد به طنز معاصر و محیط زیست!!
مناظره ی لامپ با شمع...
" شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت "
شنیدم کـه یک لامپ با شمع گفت :
که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی
نباشد از این پس تـــــو را مصرفی
به هر خانه ای پرتــــــو افشان منم
به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم
ز " نیرو " مـرا برق ارزانی است
از آنرو مــــــرا روی نورانی است
درخشنده چـــــــون اختری روشنم
منم روشنی بخش شبهــــــــــا منم
تو خاموش، از هرکجــــا رانده ای
فــراموش ، در گوشه ای مانده ای
دگر دوره ی تو به سر آمـده است
که لامپی چو من در نظر آمده است
حساب مـن ای شمـع با تو جـداست
که یک لامپ را با تو بس فرقهاست
در این بین تا صحبت از فرق رفت
ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!
چــو تاریک شد خانــــه مانند غــار
سر شمع روشن شد از اضطــــرار
شنیدم که می گفت با لامپ شمــع:
که باشد مرا خاطـــــری جمع جمع
میان من وتــــو بسی فـــرق هست
که نورمن ازخویش وبی برق هست
من ازسوختن می شوم پر زنـــــور
تو از سوختن می شوی سوت وکور
من از غیــــــر باشد حسابم ســـوا
تو وابسته ی سیم وپا در هـــــوا !
به " نیرو " نباشد بسی اعتمــــاد
که کس چون تومحتاج " نیرو" مباد!
ز " نیرو " بود لامپ را کاستی (!)
به هرلحظه ای کاو دلش خواستی
از آنرو از این پرتــــــــو گاه گاه
بیاید مرا خنــــــــــــــده ی قاه قاه!
نبیند یقینـــــــا ً از این بیش خیــر
کسی که چو تو متکی شد به غیــر
چونورم نه از لطف دیگــرکس است
ازآنرو مـــرا کور سویی بس است...
" گل آقا ـ ۲۷ فروردین ۷۷ "
ای نامه...
ای نامـه که می روی به سویش صد سال دگـــر رسی به کویش!
کز طا لــــــع نا مبــــارک تست افکنده شدی به باجـــه ی پست!
صد ســـــال دگر عزیز جانــــم! ـ البته " اگر" عزیز جانـــــــم! ـ
بر دست مبارکش رسیـــــــــدی یک شمّه بگـــــو از آنچه دیـدی
تـــــــــا وا کــردنـــــد پاکتت را بگشـــــــــــای زبان سا کتت را
یک شمّه ز دوره ی کهن گــو! از دور وزمان ما سخن گــــــو!
از شرکت پست وپیشتــــازش یـــا از وزرای ســـــر فرازش!
گو از خدمــــات رنگ رنگش از ســــــود و درآمـــد قشنگش!
یادی بنمــــــا ز نرخهــــایش از تعرفــــه های پر بهـــــــایش!
بـــر دبدبه اش عنایتی کـــن! از کبکبه اش روایتی کــــــــــن!
این نکتــه به یار ساز معلوم: ـ البتـــه اگـــر نگشته مرحـــوم! ـ
محدود بوَد چو بنده را زیست امّید به پاسخش مـــــــــرا نیست
"نشریه ی دانشجویی آلقیش ـ مهر ماه ۷۶"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
(طنزی که هم اینک به دستمان رسید...!)
" نمی خواهم با طنزم جاودانه شوم، دوست دارم جاودانگی را با نمردن به دست آورم ! "
" من از مرگ نمی ترسم، فقط می خواهم وقتی به سراغم می آید انجا نباشم! "
" وودی آلن "
